***

***

داداشی

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد .


به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت :"متشکرم "و گونه من رو بوسید .


تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوست پسرش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت : "متشکرم " و گونه من رو بوسید .


میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم .....

روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت : "قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد" .

من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم " ، و گونه منو بوسید .

یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال ... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفت تا

مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه کسی خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم و گونه منو بوسید .

نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، توی کلیسا ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه از کلیسا بره رو به من کرد و گفت " تو اومدی ؟ متشکرم"

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم .....

سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود :

" تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتی ام ...
... همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره!


" تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتی ام ...
... همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره!
 
 

نظرات 8 + ارسال نظر
رضا شنبه 21 خرداد‌ماه سال 1384 ساعت 18:23 http://fist.blogsky.com

براستی احساسات آدمی چه زیباست
( آه)

دوست عزیزم بسیار زیبا بود .. !!

من بهت لینک میدم (مرسی)

دریا سه‌شنبه 24 خرداد‌ماه سال 1384 ساعت 12:04 http://www.daryam10.persianblog.com

کاش دریا کمی از درد خودش کم میکرد...قرض میداد به ما هرچه پریشانی بود......دوست گلم قول دادم سر بزنم و اومدم و از نوشتهای زیباتون واقعا لذت بردم همیشه موفق باشی همیشه.......

تندر شنبه 28 خرداد‌ماه سال 1384 ساعت 11:32

یا سخن دلپذیر داشته باش
یا دل سخن پذیر !

دریا دوشنبه 30 خرداد‌ماه سال 1384 ساعت 13:38 http://www.daryam10.persianblog.com

سلام گلم..چرا اپ نمیکنی..من اپ کردم ..خواستی بیا

حمید چهارشنبه 8 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 14:10

خیلی باحال بود

دریا چهارشنبه 8 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 15:38 http://www.daryam10.persianblog.com

اومدی ولی سکوت کردی پس منم در جوابت سکوت میکنم...

ممنون از جوابت دوست خوبم...

دریا دوشنبه 13 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 05:47

شاید زندگی همین باشد.....اپ کردم دوس داشتی بیا..

رامین دوشنبه 14 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 14:09 http://www.cheraraft.blogsky.com

سلام.واقعا عالی بود وقتی خوندم حالم عوض شد.خیلی احساسی بود.منو که تحت تاثیر قرار داد.موفق باشی.پیش من هم بیا.ممنون میشم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد