***

***

کیستی سیاهی ؟!

ازش می ترسیدم

احساس میکردم تمام بد بختی هام بخاطر وجود اونه

آخه نمی شناختمتش... هنوزم نمیشناسمش

شاید بخاطر این باشه که نمیخوام بشناسمش

یه روز که دیگه خیلی اعصابم خورد بود خواستم که از شرش خلاص بشم...

داشتم میرففتم که باز احساس کردم دنبالمه و داره تعقیبم میکنه

برگشتم بهش گفتم کیستی سیاهی ؟!

جوابی نداد، دوباره داد زدم تو کی هستی سیاهی ؟؟!

ولی بازم هیچی نگفت...

یه سنگ از روی زمین برداشتمو تا جایی که توان داشتم به سمتش پرتاب کردم

درست خورد توی سرش! بعدش به مسیر خودم ادامه دادم

دیگه اون سیاهی همراه و دنبالم نبود...

هیچ اثری نبود ازش

انگار با اون ضربه ی سنگ مُرده بود اونجا...

بعدها فهمیدم که اون سیاهی سایه ی من بود !

دیگه من سایه ای نداشتم

شاید باورش سخت باشه ولی من خیلی وقته که دیگه سایه ای ندارم...!

***