اسارت, حک شده بر پیشانی, برپیشانیه سرنوشت, سونوشت زندگی من...
و من این پیشانی را بوسیدم, ناخواسته ...
ناخواسته بوسیدمو در آغوش گرفتم....
ذره ذره ی وجودم خاکستری زیر آتش شده است
و من لبریز از طغیان, طغیان در برابر چه ؟!
منم دلیلشو شاید درست ندونم ولی بند بند وجودم در آرزو و انتظار این طغیان است...
و شاید روزی دیر یا زود این طغیان همه ی وجودم رو با خودش ببلعد و من... آنگاه چه می شود ؟؟!
من محکومم به اسارت, محکوم به طغیان, من محکومم به سرنوشت, من محکومم به خلوت و تنهایی ... من محکومم ای خدا ...
نگو نه ای خدا که تو هم محکومی, محکومی به هر آنچه پرده ای به آن می کشی تا .... !
تو محکومی به فرار ای خدا, فرار از خودت, از خود واقعی ....
گفتمش نقاش را نقاشی بکش از زندگی ، با قلم نقش حبابی بر لب دریا کشید...
***