***

***

من و تو ....

من و تو باز تنهای تنها ....

چشم به هم می دوزیم،

                          و در عمق نگاه های خیس هم غرق می شویم،

من و تو باز با هم ....

دست در دست هم می رویم،

                             تا پشت پا بزنیم به هر چه خیال تنهائیست،

من و تو باز منتظر....

تا خورشید آرزوهایمان طلوع کند،

                                    و ما را از خواب بی عشقی بیدار کند ....

من و تو باز شیفته ...

شیفته ی یک هوس، 

                       که می رهاند ما را از خیال تنهایی،

من و تو باز خسته ....

تا که محتاج باشیم،

                       محتاج بهانه ای برای آغوش گرم همدیگر ....

من و تو باز غمگین ....

آری غمگین، تا بدانیم با هم بودن یا نبودن دلیل بر غمگین بودن یا نبودن نیست ...

.... و اینبار من بی تو  و تو بی من تنهای تنها .

 

 

گاهی ....

گاهی وقتها آدما فکر میکنن عاشق شدن ...

گاهی هم فکر میکنن که عشق یه دونست،

گاهی اوقات هم دوست دارن که عاشق بشن و دوست داشته باشن و دوست داشته بشن ...

گاهی وقتها آدمها از یه چیزایی یا کسایی متنفر میشن، از همه چی، از عشق از زندگی، از خودشون

گاهی اوقات هم چیزی به اسم عشق رو باور ندارن و از عشق به عنوان یه افسانه یاد میکنن ...

گاهی هم زندگی رو یه هوس بازی میبینن،

گاهی هم همه ی خواسته هاشون به این دنیا ختم و محدود میشه و نه بیشتر، و گاهی هم بالعکس.... !

البته همه ی این گاهی ها و تنوعشون معمولاً بعد از یه سری اتفاقاتی که توی زندگی آدما رخ میده شکل میگیره و اغلب اگه یکی از این گاهی ها که شکل بگیره تقریباً واسه همیشه توی ذهن اون آدم جا خوش میکنه و .....!

حالا کی میدونه که کدوم یکی از گاهی ها درسته و کدوم اشتباه ؟؟

شاید بعضیها بگن که هر کدوم از این گاهی ها می تونه درست باشه چون زندگی نسبیه!

کاملاً واضحه که زندگی رو نمیشه با قانون نسبیت انیشتین ربط داد!! زندگی چه خوب چه بد نسبی نیست... هرچی که هست کامله، یا کسی زندگی میکنه یا زندگی نمیکنه، در هر صورت کامل هست ....

کسی میدونه باید به کدوم یکی از این گاهی ها دل خوش کرد ؟؟ کسی میدونه کدوم یکی از گاهی ها باید توی زندگیمون جا خوش کنه ؟؟ ....

یه دوباره ی دیگه !

میگردی ولی چیزی پیدا نمیکنی، میپرسی ولی جوابی نمیگیری

گُم میشی ولی راهی جلوت نیست، داد میزنی ولی کسی صداتو نمیشنوه یا میشنوه و نشنیده میگیره ...

پر از دردی ولی مرحمی نیست برای دردات

و این زندگی ....

خدایا تو ...؟؟

خودتو دور میزنی، زندگیتو دور میزنی ولی هیچی اونورش نیست

خواسته یا ناخواسته همه دنبال یه همزبون میگردن ولی دریغ از کسی که دنبال همدل باشه ...

خدا ...

از هرچیزی میشه حرف زد، از هر چیزی میشه گِله کرد یا میشه قید همه چیو زدو بیخیال بود، و این بدیهی ترین جوابیه که همیشه به ذهن آدما میرسه ولی هیچوقت باعث آرامش نمیشه ...

و تنها آرزوی آدما ...

میشنوی حرفامو خداا ؟؟؟

ذهنم پر از حرفای نگفتست و من میدونم هیچ وقت و هیچ جا، هیچ کسی نمی تونه حرفای نگفته ی منو .....

خدایا دلمو خوش میکنم که فقط تویی که میفهمیو میدونی که من چی میگمو حرفای نگفته ی من چیه، این دلخوشیو هم ازم نگیر ....

خوشبختی یا بدبختی از نوعی دیگر ؟!!

یه جورایی همیشه غافلگیرانه تر از اون چیزی که میشه انتظار داشت اتفاق میافته ....

یه جورایی همیشه همه ی معادلات جور در نمیادو یه چیزی فراتر از این دنیا دستی توی معادلات میبره و ....

یه جورایی همیشه باید سرنوشت رو از سر، نوشت ...

یه جورایی همیشه توی اوج سختی ها باید یه بار اضافه ای رو تحمل کرد ...

یه جورایی همیشه باید واسه همیشه ......

میشد اسمشو گذاشت خوشبختی، ولی خوشبختی یعنی چی ؟

خوشبختی یه رویا شده، حداقل واسه آدما، اونم تا وقتی که توی این دنیا هستن ....

و همین خوشبختی میتونه بد بختی از یه نوع دیگه باشه، و آدما همیشه باید دچار بدبختی از نوع دیگه باشن.

عادت کرده بودم به یه زندگی کاملاً یکنواخت و این برام یه ایده آل شده بود، و معادلات زندگیه من بدون دردسر و سوزوندن فسفر اضافی به جوابهای خودشون میرسیدن و من خوب یا بد، تلخ یا شیرین روزها رو پشت سر میزاشتم تا به شب برسم و بعد دوباره همان طریقه ی سابق برای سپری کردن روزها ...

ولی مثل اینکه نباید معادلات زندگی به این آسونی که توی زندگی من حل میشد حل بشه، و این شد که ظاهرا یه دست از یه دنیای دیگه که میتونه این دنیا رو به هر شکلی رقم بزنه اومدو معادلات زندگیه منو به یه شکل دیگه رقم زد ...

و من بعد از تغییر معادلات زندگی، ناخواسته به ناخواسته ترین اولین جواب زندگی توی این معادلات جدید دارم میرسم و این یعنی بد بختی از نوعی دیگر یا خوشبختی ؟؟!!!

یه جورایی همیشه ....

دانلود(حس جنون ...)

؛اینم واسه اون دیوونه ای که آهنگ چپندر قیچی!! میزاره واسه دانلود !؛

؛خیلی قشنگه؛

یه خورده متفاوت تر شاید .... !

اسارت, حک شده بر پیشانی, برپیشانیه سرنوشت, سونوشت زندگی من...

و من این پیشانی را بوسیدم, ناخواسته ...

ناخواسته بوسیدمو در آغوش گرفتم....

ذره ذره ی وجودم خاکستری زیر آتش شده است

و من لبریز از طغیان, طغیان در برابر چه ؟!

منم دلیلشو شاید درست ندونم ولی بند بند وجودم در آرزو و انتظار این طغیان است...

و شاید روزی دیر یا زود این طغیان همه ی وجودم رو با خودش ببلعد و من... آنگاه چه می شود ؟؟!

من محکومم به اسارت, محکوم به طغیان, من محکومم به سرنوشت, من محکومم به خلوت و تنهایی ... من محکومم ای خدا ...

نگو نه ای خدا که تو هم محکومی, محکومی به هر آنچه پرده ای به آن می کشی تا .... !

تو محکومی به فرار ای خدا, فرار از خودت, از خود واقعی ....


گفتمش نقاش را نقاشی بکش از زندگی ، با قلم نقش حبابی بر لب دریا کشید...

***

آنگاه که انسان را آفرید ...

من شک دارم به وجود, به وجود هر چیزی ...

من شک دارم به اینکه هدفی در پس این آفرینش باشه

اگه هم هدفی باشه اون هدف رو خود انسان باید انتخاب کنه...

مگه اینکه بخوایم بگیم که فلسفه ی اختیار کشکه دوغه ماسته پنیره ...!

 

رقص عشق (۳)

- میشه چشماتو ببندی ؟!

- چرا ؟

- نمیدونم، دوست دارم چشماتو ببندی!

- منکه نمیفهمم چی میگی ولی باشه... خب بستم! حالا چیکار کنم ؟؟

- هیچی !

- خب این هیچی یعنی چی ؟!

- گفتم که هیچی ! فقط میخواستم یه لحظه چشماتو ببندی... چشماتو به روی همه ی چیزایی که میتونستی ببینی ببندی و نبینیشون بخاطر من ! خواستم چشماتو بخاطر من به روی همه ی زیبایی ها و قشنگی های دنیا ببندی، به روی همه ی دنیا ...

- ا... ! قبول نیست!! تو گولم زدی، اگه از همون اول میگفتی واسه چی میخوای چشمامو ببندم اونوقت چشمامو نمیبستم !

- ... میدونم ! میدونستم که اگه بهت میگفتم واسه چی میخوام چشماتو ببندی اینکارو نمیکردی ... !

- نه! نه اینکه چشامو نبندم یا اینکه نخوام ببندم !

- پس چی ؟!

- بگم ؟!

- خب آره بگو...

- خب اگه از همون اول میگفتی که واسه چی میخوای چشامو ببندم... خب اونوقت میمُردم ! تا واسه همیشه بخاطر تو چشامو به روی همه چیزو همه ی دنیا بسته باشم !!

- من :-o ! ولی ... خره ! دیوونه ! اخمق! میدونی این حرفی که میگی یعنی چی ؟؟؟

- ها ؟؟... خب یعنی چی ؟؟

- خب اگه بمیری که اونوقت چشماتو به روی من هم بستی که !!!

- نه ! جر نزن دیگه !! منظورم این نبود! .... اصلاً میدونی چیه، چه از همون اول دلیل بستن چشمامو میگفتی چه نمیگفتی من چشمامو نمیبستمممم !

- بازم همون شد ! اولاً که من همون اول دلیلو بهت نگفتم و تو قبول کردی و چشماتو بستی ! دوّمندش ! منکه گفتم اگه دلیلشو میدونستی چشماتو نمیبستی !!

- ......!!! نه! میدونی چیه ! خب من کامل چشامو نبسته بودم که! داشتم زیرچشمی یواشکی نگاه میکردم !!

- همونقدر هم واسم کافیه ...!

- میکُشششممممممممممممممممممتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت!!

- میمیییییییییررررمممممممممممممممتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت!!

رقص عشق (۲) ...

- میشه چشماتو ببندی ؟!

- چرا ؟

- نمیدونم، دوست دارم چشماتو ببندی!

- منکه نمیفهمم چی میگی ولی باشه... خب بستم! حالا چیکار کنم ؟؟

- هیچی !

- خب این هیچی یعنی چی ؟!

- گفتم که هیچی ! فقط میخواستم یه لحظه چشماتو ببندی... چشماتو به روی همه ی چیزایی که میتونستی ببینی ببندی و نبینیشون بخاطر من ! خواستم چشماتو بخاطر من به روی همه ی زیبایی ها و قشنگی های دنیا ببندی، به روی همه ی دنیا ...

- ا... ! قبول نیست!! تو گولم زدی، اگه از همون اول میگفتی واسه چی میخوای چشمامو ببندم اونوقت چشمامو نمیبستم !

- ... میدونم ! میدونستم که اگه بهت میگفتم واسه چی میخوام چشماتو ببندی اینکارو نمیکردی ... !

- نه! نه اینکه چشامو نبندم یا اینکه نخوام ببندم !

- پس چی ؟!

- بگم ؟!

- خب آره بگو...

- خب اگه از همون اول میگفتی که واسه چی میخوای چشامو ببندم... خب اونوقت میمُردم ! تا واسه همیشه بخاطر تو چشامو به روی همه چیزو همه ی دنیا بسته باشم !!

ادامه داره...

رقص عشق ...

- میشه چشماتو ببندی ؟!

- چرا ؟

- نمیدونم، دوست دارم چشماتو ببندی!

- منکه نمیفهمم چی میگی ولی باشه... خب بستم! حالا چیکار کنم ؟؟

- هیچی !

- خب این هیچی یعنی چی ؟!

- گفتم که هیچی ! فقط میخواستم یه لحظه چشماتو ببندی... چشماتو به روی همه ی چیزایی که میتونستی ببینی ببندی و نبینیشون بخاطر من ! خواستم چشماتو بخاطر من به روی همه ی زیبایی ها و قشنگی های دنیا ببندی، به روی همه ی دنیا ...

ادامه داره...

ناگفته ها...

نگاهم طغیان کرد، دلم عصیان کرد

باورهایم آتش گرفت، باز

خودم آتیششون زدم، ایندفعه خودم آتیششون زدم که مطمئن بشم دیگه چیزی ازشون نمی مونه...

خدایا، خیلی کمرنگ شدی واسه ی من، واسه خیلیا...

و این اونقدر واضحه که  اثباتش عبث تر از عبادت بی ثمر توست...!

نمیدونم شاید واسه نوشتن این نوشتم الهام بخشم همون موجود آفریده شده از آتش و رانده شده از درگاه تو و محروم شده از عبادت توست...چرا ؟! چون تقدیر تو بود !!

اونم مخلوق توئه خدای من، اونم شاید نیاز به کمال تو داشت که طغیان کرد...

بازم دلم گرفتست و این دنیای به این بزرگیت از یک قفس پرنده هم برام کوچیکتره اونقدر که احساس میکنم از فشار میله های قفسش استخون هام خرد شدن ...

با همه ی بزرگیت چیزی که خلق کردی خیلی کوچیکه

کفر میگم ؟؟ باشه، آره عمدی کفر میگم که اون دنیایی اگه وجود داشت و اگه جهنم قسمتم شد دلیلی واسه ی اینکارت باشه تا یه وقت صفت عدلت خدشه دار نشه !!

شاید روزی بیاد روشن تر از نگاه یه منتظر ولی تا اون روز خستگی ها کمر آدمو زیر بار سنگینیش بارها خورد کردنو گذر زمان صدها هزار بار و حتی بیشتر خاکستر استخون های خورد شده ی آدم رو به فراموشی سپرده....

حالا این روشنی بدرد چه کسی می خوره ؟!! حتی الانم اون روشنی دیره....

خدایا برای عروسک بازیت نیاز به خلق انسان نداشتی !

با این وجود مست وصال توام ...