من از بازار دنیا زار گشتم
از این محنت سرا بیزار گشتم
چه خوش خوابی است سودای جوانی
دریغ از خواب خوش بیدار گشتم !
روزگار مربی سختگیریه
سختگیر در درس زندگی
شاگردهای زرنگ در درس زندگی می باختند
یه مدت شاگرد روزگار شدم
میدونستم که اگه زرنگ باشم می بازم ، مثل بقیه!
میخواستم برنده باشم
شاگردی تنبل شدم
نمره های بیست از روزگار توی درس زندگیم گرفتم
درس زندگی رو پشت سر گذاشتم
دیگه همه چی تموم شد ، ولی من باخته بودم !!
بچه که بودم آرزو داشتم بزرگ بشم
بزرگ شدم
بزرگ که شدم آرزوم این بود که ای کاش خیلی چیزها رو نمی فهمیدم
دلم میخواست که بچه می موندم تا نفهمم دنیای بزرگترا رو
آرزوم محال بود
یاد گرفتم که یه چیزی هست که محال رو هم ممکن میکنه و اون عشقه
عاشق شدم
الان به آرزوم رسیدم ، دیگه خیلی چیزها رو نمی فهمم ، ولی بچه نیستم !
یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند
***
طلب مهر ز هر بی سر و پایی نکنیم
***
مهربانی صفت بارز عشاق خداست
***
یادمان باشد از این کار ابایی نکنیم
***
ما چون دو دریچه روبروی هم
آگاه زٍ هر بگو مگوی هم
هر روز سلام و پرسش و خنده
هر روز قرار روز آینده
***
اکنون دل من شکسته و خسته است
زیرا یکی از دریچه ها بسته است
نه مهر فسون ٬ نه ماه جادو کرد
نفرین به سفر که هر چه کرد٫او کرد
" تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتی ام ...
... همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره!
نیست یاری تا بگویم راز خویش
ناله پنهان کرده ام در ساز خویش
چنگ اندوهم خدا را زخمه ای
زخمه ای تا برکشم آواز خویش
برلبانم قفل خاموشی زدم
با کلیدی آشنا بازش کنید
کودک دل رنجه ی دست جفاست
با سر انگشت وفا نازش کنید
پر کن این پیمانه را ای هم نفس
پر کن این پیمانه را از خون او
مست مستم کن چنان کز شور می
باز گویم قصه افسون او
رنگ چشمش را چه میپرسی ز من
رنگ چشمش کی مرا پا بند کرد
آتشی کز دیدگانش سر کشید
این دل دیوانه را دربند کرد
از لبانش کی نشان دارم به جان
جز شرار بوسه های دلنشین
بر تنم کی مانده است یادگار
جز فشار بازوان آهنین
من چه میدانم سر انگشتش چه کرد
در میان خرمن گیسوی من
آنقدر دانم که این آشفتگی
زان سبب افتاده اندر موی من
آتشی شد بر دل و جانم گرفت
راهزن شد راه ایمانم گرفت
رفته بود از دست من دامان صبر
چون ز پا افتادم آسمانم گرفت
گم شدم در پهنه صحرای عشق
در شبی چون چهره بختم سیاه
ناگهان بی آنکه بتوانم گریخت
بر سرم بارید باران گناه
مست بودم ‚ مست عشق و مست ناز
مردی آمد قلب سنگم را ربود
بس که رنجم داد و لذت دادمش
ترک او کرد چه می دانم که بود
مستیم از سر پرید ای همنفس
بار دیگر پرکن این پیمانه را
خون بده خون دل آن خودپرست
تا به پایان آرم این افسانه را (فروغ فرخزاد)